سارا سارا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

دخمل کوچولو

چند وقت دوری از وبلاگ

عزیز دلم سلام.مامانی شرمنده چند وقته هیچی برات ننوشتم.چون اینترنت نداریم الانم از خونه مامانی مینویسم.امروز رفته بودیم نمایشگاه لوستر خیلی شلوغ بود ولی لوسترای جالبی داشت.عزیز دلم از این چند وقته بنویسم.بعد از عاشورا پروژه بای پوشک داشتیم.خیلی سخت بود ولی در نبردی جانانه موفق شدیم.این روزا خیلی بهانه گیر شدی چون میگی حوصلم سر میره.یه چیز جالب خال گردن بابا رو دیدی میپرسیدی بابا این چی داره.بابا گفت گوشت بعد گفتی سبزی هم داره .....هههههههه.این روزا از خیلی چیزا سر در میاری ماشالله برای خودت خانمی شدی.حرفایی میزنی که ادم شاخ در میاره.این چند وقت اخیر با مریضی دست و پنجه نرم کردیم.شما اول سرما خوردی بعد تب و اسهال.خدا کنه همیشه سلامت باشی چون و...
12 دی 1393

دوشنبه دخملی

دخترم سلام.عزیز دلم دیشب خیلی تو خواب بیتابی می کردی.صبح زود یه دفعه گریه کردی بعد بالا اوردی.بیدار شده بودی میگفتی باب اسفنجی دعوا نکرد.خوابیدی.صبح هنوز ساعت 8نشده بود که بیدار شدی تب خیلی بالایی داشتی.زنگ زدم به بابا اومد خونه بردیمت دکتر تو راه دوباره بالا اوردی دکتر می گفت ویروسه جدید.برات کلی دارو داد .اومدیم خونه سوپ و ابمیوه دادم خوردی .بعد با هم خوابیدیم. بیدار که شدیم با بابا بازی می کردی.شام خوردیم.بابا رفت بیرون.تو هم خوابت میاد رو پام خوابیدی.من هم از مریضی تو مریض شدم.کلی هم بی حال و حوصله شدم.انشالله زود زود خوب بشی.دوست دارم عشقم.بببببوووووووس گل من
7 مهر 1393

یکشنبه دخملی

عزیز دل مامان سلام.امروز صبح از خواب به زور پا شدی بیدار بودی ولی دلت نمی خواست چشمات رو باز کنی.داشتم غذا درست می کردم گفتی ببینم.منم دست و صورتت رو شستم نشوندمت رو اپن .برات تیتاب و اب هویج اوردم نخوردی.گفتی بغل کن بریم اتاق سارا .بغلت کردم رفتیم دومینوهاتو برداشتی اومدیم اتاق ما نشستی بازی کردی منم اب هویج وکیکت رو اوردم دادم خوردی البته با کلی بازی.میگفتی3تا9تا بچه دارم.شوهرم رفته سر کار.بچه ها رفتن ماشین بشورن. رفتن دد منو نبردن.اسم بچه هام.نینیه.پسرن.1سالشونم هست.یه کم که بازی کردی حوصلت سر رفت.سر ناسازگاری گذاشتی و گریه کردی،بعد گفتی بریم تاب عباسی .بردمت سوار تابت کردم گفتی پو رو هم میخوام.بعد که اوردم شروع کردی صحبت کردن با پو رو تا...
6 مهر 1393

شنبه دخملی

سلام عشقم.گل من امروز بیدار شدی گفتی بیا دستم رو بگیر بلند بشم ولی بعد خودت پا شدی .صبحونه خوردی منم یه کم خونه رو جمع و جو کردم.ناهار گرم کردم نخوردی هی جیغ می زدی و گریه می کردی،منم دو تا زدم روپات اخر سر ارومتر شدی کارات رو کردم.رفتیم برات خوراکی خریدم،بردمت مهد،تا رسیدیم گفتن زنگ زدیم بهتون بگیم مربی امروز نمیاد .تو شروع کردی بازی کردن تو کلاسا میرفتی وخوشت اومده بود میگفتی مامان برو خونه من میمونم.بالاخره راضیت کردیم اومدی رفتیم پارک یه کم بازی کردیم نشستیم ابمیوه وکیک وچوب شور خوردی.اومدیم خونه.بازی کردی منم کارای خونه روکردم.تاب بازی هم کردی.تا بابا اومد.بعد بازی کردی شام خوردیم.الانم داری با گوشی بابا بازی می کنی.دوست دارم عشقم.ببببب...
5 مهر 1393

جمعه دخملی

عسل مامان سلام.جمعه که دیروز بود صبح زود بیدار شدیم کارای دخملمم کردم رفتیم دعای ندبه که عمو حاج علی هر سال تو مسجد ابوذر به مناسبت سالگرد اقا میگیرن.اونجا کلی بازی کردی با امیر رضا .کلا بغل همه میرفتی و با حرفات دلبری میکردی.بعد رفتیم بهشت زهرا.شما با احتیاط راه میرفتی که پا روی قبرها نذاری ولی وقتی جا نبود میرفتی روی قبرها .عمه نفیسه هم با ما اومده بود همش میرفتی بغل عمه وکلی تو ماشین رقصیدی.اومدیم خونه قرار بود بریم سریع قم که به خاطر مسئله ای که پیش اومد نشد زود بریم وساعت 6 بعد از ظهر رفتیم و رفتیم جشن عقد غزاله دختر خاله من.تو کلابغل خاله سحر بودی و هر کاری می خواستی بکنی می گفتی خاله.وقتی برگشتیم تو راه گریه می کردی و خاله سحررو می خو...
5 مهر 1393

پنجشنبه دخملی

عزیزم سلام.امروز صبح با نشاط بیدار شدی دیشب پیش من خوابیدی.گل نازم صبحونه سوپ خواستی خوردی.بعد کارامون رو کردیم رفتیم برای دخترم وسایل مهدش رو خریدیم.اومدیم خونه.غروب رفتیم مسجد ائمه اطهار که اقا اونجا پیش نماز بودن برای اقا هجدهمین سالگرد فوتشون رو گرفتن.از اونجا رفتیم هیئت یامچی ها شما تا هیئت خواب بودی.وسطای مجلس بود بیدار شدی بغل هیچ کس نمیرفتی.شام هم جوجه بود که نخوردی فقط چند قاشق برنج سفید خوردی.امروز سالروز شهادت امام جواد(ع)بود.تلویزیون میدیدیم هی میپرسیدی اینا ناراحتن بابا میگفت بله همه ناراحتن من و مامان هم ناراحتیم چون تلویزیون مداحی نشون میداد.امروز بابا بهت یاد داده یود که با همه باید دوست باشی هی میپرسیدی با من دوستین و ما هم ...
4 مهر 1393

2مهر دختری

عسل مامان سلام .امروز صبح که از خواب بیدار شدی همش گریه می کردی نمیدونستم چی کار کنم صبحونم نخوردی.بهانه میاوردی وقتی می خواستی بغلت کنم میگفتی نه و وقتی کار داشتم بغل می خواستی.برات سوپ درست کردم با قلقلی که خیلی دوست داری .صبحونت رو برداشتم رفتیم پارک.سوار سر سره نشدی یه کم با وسایل بدن سازی بازی کردی و گفتی بریم بشینیم روی صندلی.یه کنم صبحونه خوردی.یه خانم مسن اومد نشست پیشمون و شروع کرد حرف زدن خانمه شیرازی بود.تو میگفتی انام حرف نزن و حوصلت سر رفت اومدی توی راه یه پیشی رو دنبال کردیم که رفت زیر ماشین قایم شد.اومدیم با خاله سحر کلی حرف زدی وبراش کلی شعر خوندی.مامان سادات که اومد باهات حرف بزنه سرت رو می ذاشتی زمین و جیغ میزدی بعد که رضای...
2 مهر 1393

عزیز مامان و اولین سوپ

گل مامان امروز اولین سوپ زندگیت که برنج و گوشت و جعفری بود رو خوردی نوش جونت عشقم.خرید جعفری با اعمال شاقه بود.من جعفری کمی می خواستم تا هر روز کمکم و تازه به تازه برات بخرم تا بخوری گلم ولی اقاهه پول خرد باقی پولم رو با اینکه داشت نداد منم اومدم و از جای دیگه خریدم.
5 دی 1391

خاطرات جیگر طلا

گلم امروز هوا ابری و بارون میاد شدید و تا الان که دارن اذان ظهر رو می گن تو خوابیدی.بابا رفته سر کار و گفته حتما ناهار میاد.من یه عالمه کار دارم ولی برای تو نوشتن بزرگترین لذت دنیاست.دوست دارم قشنگم بهنایت.راستی دیروز صبح وقتی بیدار شدی با دستت زدی رو دسیتم من چشمام رو یواش باز کردم تا ببینمت وقتی دیدی بیار نشدم پشتت رو کردی یه کم بازی کردی و دوباره برگشتی زدی رو دستم تابیدارم کنی.عهزیز دلم یه چند وقتی هست تا جورابات رو در میارم شصت پات رو می خوری.و اینکه لباسات رو برمی داری می بری سمت دهنت و اینکه با جغجغه جمعه هفته قبل زدی توی بینیت  بمیرم خیلی دردت اومد و گریه کردی.راستی فیلتم خیلی دوست داری وقتی میشینمت روش با صدا می خندی.بببببببببب...
21 آذر 1391