سارا سارا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

دخمل کوچولو

یکشنبه دخملی

1393/7/6 23:36
نویسنده : مامانی
361 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دل مامان سلام.امروز صبح از خواب به زور پا شدی بیدار بودی ولی دلت نمی خواست چشمات رو باز کنی.داشتم غذا درست می کردم گفتی ببینم.منم دست و صورتت رو شستم نشوندمت رو اپن .برات تیتاب و اب هویج اوردم نخوردی.گفتی بغل کن بریم اتاق سارا .بغلت کردم رفتیم دومینوهاتو برداشتی اومدیم اتاق ما نشستی بازی کردی منم اب هویج وکیکت رو اوردم دادم خوردی البته با کلی بازی.میگفتی3تا9تا بچه دارم.شوهرم رفته سر کار.بچه ها رفتن ماشین بشورن. رفتن دد منو نبردن.اسم بچه هام.نینیه.پسرن.1سالشونم هست.یه کم که بازی کردی حوصلت سر رفت.سر ناسازگاری گذاشتی و گریه کردی،بعد گفتی بریم تاب عباسی .بردمت سوار تابت کردم گفتی پو رو هم میخوام.بعد که اوردم شروع کردی صحبت کردن با پو رو تاب نشوندیش بغلش کردی و بازی کردی.موقع ناهار خیلی کم غذا خوردی.بالگو هات بازی کردی.دوست داری سفره رو خودت بندازی و بعد می گی کمک کن.امروز سفت گرفته بودمت تو بغلم میگفتم تو زندانی منی داد میزدی می گفتی کمک.با مامان سادات و خاله سحر امروز کلی حرف زدی.برات کارتن گذاشتم دیدی. با هم کلی شکلات خوردیم.بعدرنگارنگ و چوب شور بردمت  مغازه برات پفک و بستنی خریدم اومدیم.پفکا روخوردی.میخواستی تو پارکینگ بخوری من نذاشتم. خاله نرگس زنگ زد برم شماره اتلیه رو ببینم،رفتم دم خونه خاله مهدیه که ببینم از بالکنشون پیداست گفت نه منم می خواستم شما رو چند لحظه پیش خاله مهدیه بزارم برم که وقتی بابای نیکا رو دید ی که گفت بیابازی کنیم زدی زیرگریه و من با خودم بردمت.وقتی اومدیم خونه بابا هم اومد.امروز انگشتت رو گذاشتی لای کشوی میز تلویزیون کلی گریه کردی و اشک ریختی قربونت برم.بابا که اومد رفتی دم در گفتی سلام و رفتی بغل بابا. میخواستیم بریم خونه مامانی لباسات رو عوض کردم گفتی کی اینا روخریده گفتم عمه گفتی مبارکم باشه.هی راه میری میگی ماشالله .برای خودت یه دختر دارم شاه نداره میخونی.خلاصه خودت رو کلی تحویل میگیری .بازی مورد علاقت شده اب توی لیوان بریزی یه دستمالم برداری همه جا رو خیس کنی.امروزم این کاررو کردی شلوارت رو خیس کردی.رفتیم خونه مامانی.دختر خاله مامانی و شوهرش اونجا بودن تو ازشون خجالت کشیدی.خلاصه اونجا هم یه کم شیطنت کردی سر غذا میگفتی برم بغل مامانی بعد رفتی بغل بابا و گفتی از غذای بابا میخورم.موقع انداختن سفره هم به مامانی می گفتی کمک کنم.تو راه اومدنی به خونه هم خوابیدی و الان خوابی.خوب بخوابی فرشته مامان.دوست دارم بببببببببببوووووووسسسسس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ادلیا
16 مهر 93 0:44
جالب بود به وب دخمل منم سر بزنید ممنون