سارا سارا ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

دخمل کوچولو

احوالات دخمل گلم

سلام عزیزم.این روزا خیلی سرم شلوغه.یه کمم بی حالم.برات باید بنویسم از خاطراتمون تا از زندگیمون بدونی ولی یه کم مشکله سه شنبه:زیاد یادم نمیاد چی شد فقط می دونم خیلی حالم بد بود.بابا که اومد تو رو کذاشتم پیش بابا و رفتم امپول زدم.تو کلا خواب بودی گل مامان چهار شنبه:بابا زنگ زد که پنجشنبه رو مراسم سالگرد برای اقاش گرفتن و باید بریم من کلی ناراحت شدم چون قرار بود بریم قم.بابا گفت شب بریم تا فردا موقع سالگرد هم برگردیم.من تند تند کارامون رو کردم کارای خونه رو هم کردم به مامان سادات هم زنگ زدم که داریم می ریم.ساعت 3 زنعمو بابا و عمه و امیر حسین اومدن خونمون و بعد سپیده جون.زنعمو برات ملافه تشک دوخت.لباسای منم درست کرد.دستشون درد نکنه.تو از همه...
15 مهر 1391

احوالات دخمل ناز مامان

چهار شنبه:گل نازم بابا مر خصی بود.بابابایی رفتیم  دنبال کارامون بعد رفتیم خونه مامانی.یه سری قبل از ظهر رفتیم بیرون و یک سری بعد از ظهر.ناچار شدم توی ماشین عوضت کنم تا نم ندی.تقریبا یک کم از کارامون رو انجام دادیم و دست پر بر گشتیم خونه.به مامانیز گفتیم بریم خونه ما گفت نه فردا میام.قرار شد فردا شب بریمک خونه عمو حاج علی.ما هم اومدیم خونه.بابایی برامون فالوده خرید که خوشمزه بود. پنجشنبه:صبح زود بیدار شدیم و سه تایی رفتیم دنبال یه سری از کارامون.ظهر باباییی برامون غذ ا از بیرون گرفت چلو ماهی .بعد تو و بابایی خوابیدین منم سبزی ها ی کوکو و خورشت رو درست کردم تا بذارم فریزر.غروب رفتیم دنبال مامانی.مامانی می گفت بریم مستقیم خونه عمو.بابا گ...
11 مهر 1391

قلتیدن سارا کوچولو

دختر نازم امروز ساعت 5:30 بود که دیدم صدای گریت میاد.سریع اومدم پیشت دیدم قلت خوردی و دمر روی زمین افتادی.از قلتیدنت هم خوشحال شدم و هم ناراحت.ناراحت از اینکه گریه می کردی و منتظر بودی تا کمکت کنم.در ضمن خیلی نگرانم.نکنه دمر بیوفتی و من نفهمم.بابا خیلی خوشحال شد وقتی فهمید قلت خوردی وقتی اومد خونه برات کادو گرفته بود که عکسش رو می ذارم برات.شیرینی هم خریده بود.دوست دارم عشق من.مدام امروز سعی می کردی به بغل خم بشی ولی دور 180 درجه می زدی.دوست دارم نفسم.بابا که اومد کلی برای بابا دلبری کردی.الان خوابیده بودی ولی از صدای تلویزیون بیدار شدی. استی امروز خودت روکپیف کردی و ناچار شدم حمام ببرمت.عزیز دلم امروز با من پای کامپیوتر نشستی و فیلم دیدی.ال...
4 مهر 1391

احوالات دخمل طلا

یکشنبه:یک روز عادی و پر کار بود.تو جدیدا غر هات بیشتر شده و دوست داری بازی کنی.معمولا شبا تا ظهر می خوابی بعد از ظهر هم خواب عصرونه و شب دیر وقت می خوابی.توی اتاقت که می برمت به پایین تختت که ارم روش داره نگاه می کنی و می خندی.حس می کنم رنگ ابی رو دوست داری.هر چی که ابی باشه تو نگاهش می کنی و می خندی.دوست دارم عشقم به اندازه ستاره های اسمون دوشنبه:الان که این مطلبا رو می نویسم هنوز از خواب بیدار نشدی.فقط یه کم یه ساعت پیش چشمات رو باز کردی و برای من و بابا خودت رو لوس کردی و خوابیدی.
3 مهر 1391

ذوق مامان

عزیز دلم شنبه نزدیکای غروب بود که نشوندمت روی زانوهام و زانوهام رو خم کرده بودم.داشتم باهات حرف می زدم تو هم حرف می زدی و میخندیدی.من سر ذوق بودم و بلند بلند از خنده و حرف زدنت خندیدم.تو هم از خنده من بلند بلند خندیدی و از خنده هق هق می کردی.خیلی جالب بود از ته دل می خندیدی ومن کلی ذوق زده شدم
3 مهر 1391

احوالات دخملی

پنجشنبه:صبح بیدار شدیم.بابا رفت سر کار.ما هم اماده شدیم ساک رو بستیم و وسایل رو جمع کردیم تا بریم با عمه و مامانی شمال خونه خاله بابا.ظهر عمه اومد دنبالمون ما رو برد دم خونه مامانی بابا اونجا بود.سوار ماشین بابا شدیم.مامانی هم اومد و راهی شمال شدیم.تو راه بومهن فاطمه جون هم اومد تا با مابیاد شمال.راه ها نسبتا شلوغ بود.به فیروز کوه که رسیدیم ناچار شدم لباسات رو عوض کنم کلی نم داده بودی.رسیدیم خونه خاله بابا.با عمه و مامانی و خاله بابا رفتیم قبرستون برای فاتحه.برگشتیم با بابا و خاله بابا و مامانی رفتیم بازار.اومدیم خونه نوهای خاله بابا دیدنت.ارز سر و صدای بچه ها نمی خوابیدی و گریه می کردی هوا هم کلی دم داشت پشه هم بود.توی پشه بند نمی خوابیدی.ب...
1 مهر 1391

روزانه گل دخمل

چمعه:برات نوشتم بابا اومد خونه.ما رو برد قم.وسط راه گفت عمه ات مامانت می گفتد چند وقت پیش تصادف کرده گفتم نه عمه من تصادف نکرده.دلم شور می زد.به بابا گفتم ناصر نکنه کسی مرده و بابا حرف رو عوض کرد رسیدیم قم.خاله سحر در رو باز کرد.خاله مشکی پوشیده بود.گفتم سحر کسی مرده گفت من نمی دونم.نه .رفتم تو خونه مامان سادات هم مشکی پوشیده بود.گفتم مامان کسی چیزیش شده گفت عمه عزیز من تصادف کرده و فمت شده.عمه ام فقط 38 سال داشت و 3 تا بچه داشت.مهران 18 ساله.ماجده 9 ساله و رومینا که از شوهر دومش بود 4 ساله بود.مهران و ماجده 9 سال پیش پدر عزیزشون رو از دست داده بودن والان تنهای تنها شدن.برای شادی روحشون صلوات.خلاصه بابایی ما رو گذاشت و برگشت تهران.ما شب با ب...
29 شهريور 1391

روزانه دخملی

جمعه:با مامانی اومدیم خونمون بابا و مامانی رفتن واوان بعد اومدن خونه بابا ناهار رو خورد رفت بیرون .بابا غروب با مامانی رفت بیرون.عمه نفیسه با ناهید خانم و فاطمه کوچولو اومدن خونمون.تو انگار به فاطمه حسودی می کردی .این روزا خیلی شیرین شدی قربونت برم.مدام من رو هر جا میرم تعقیب می کنی به دوربین همخیلی خوب توجه می کنی و با دقت می بینی.  
28 شهريور 1391