سارا سارا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

دخمل کوچولو

روزانه دخملی

روز عرفه بابا رفت تا کاراش رو انجام بده زود بیاد تا بریم قم خونه مامان سادات.بابا دیر اومد و دیر راه افتادیم ساعت 3 رسیدیم قم .همه منتظر ما بودن تا ناهار بخورن.دعای عرفه بابا رفت کوه خضر و من دعاسی عرفه نخوندم.تو مدام بهانه می گرفتی.شب رفتیم بیرون و مامان سادات برات یه پیراهن لی خوشگل خرید روز عید قربان جمعه بود بعد از اینکه ناهار خوردیم راه افتادیم سمت تهران شنبه شب دیدم سقف اتاق خواب رواب برداشته و از سقف اب می چکه. یکشنبه با بالایی ها صحبت کردیم انگار داشت بارون میومد. چهار شنبه:رفتیم خونه مامانی و تو خوب خوب غذات رو خوردی پنجشنبه:بردمت کنترل دور سر که خوب شده بودی و بعد ازت ازمایش ادرار گرفتم عجله داشتیم کلی التماس کردم تا دستش...
15 آبان 1391

روزانه گل دخمل

عزیزم امروز حمام بردمت تو چند روز بودی بی قرار بودی امروز بهتر بودی و کمتر اذیت کردی .دوستت دارم عشق مامان .یاد گرفتی پاهات رو به زمین فشار می دی کمرت رو میاری بالا و دستات رو بالا می گیری تابغلت کنم قربونت برم جیگر من.
14 آبان 1391

روزانه دخملی

سه شنبه خونه بودیم و کارامون رو انجام دادیم حمام هم بردمت.موقع شستن سرت گریه کردی چهار شنبه :با عمه نفیسه بردیمت مرکز بهداشت واکسن زدی .وزنت 6100 شده بود.قدت 65 و دور سرت 40 بود.گفت وزنت خوب شده ولی دور سرت خوب نیست من کلی نگران شدم قرار شد برای 10 ابان ببرمت. پنجشنبه:صبح رفتیم خونه مامانی دوباره دنبال کارامون رفتیم بعد از ظهر اومدیم خونه جمعه:یه اتفاق خوب افتاد که بعدا برات می نویسم. شنبه:با عمه بردمت دکتر و به خاطر تو که رشد نکرده بودی کلی نگران شدم و دکتر گفت غذای کمکی رو براش شروع کن.شب یه اتفاق جالب افتاد داشتی صدا می کردی گفتم سارا ساکت مامان حرف بزنه ساکت شدی و گوش دادی گفتم حالا نوبت باباست و بابا حرف زد و همچنان ساکت بودی وق...
3 آبان 1391

احوالات دخمل کوچولوم

گلم از دوشنبه سه شنبه چیزی یادم نمیاد چهار شنبه:با بابا صبح رفتیم خونه مامانی.تو دختر خوبی بودی یا بازی می کردی یا تلویزیون می دیدی.بابا دیر اومد خونه مامانی ریسشون نذاشته بود زود بیاد من کلی عصبانی بودم.شب خونه مامانی موندیم پنجشنبه:رفتیم دنبال یه سری از کارامون ظهر ناهار خونه مامانی موندیم برگشتیم عصر سمت خونه وسط راه بابا رفت تعمیر گاه تا تسمه تایم عوض کنه ما هم رفتیم پارک یه کم با هم تو پارک بودیم تو بچه ها رو با تعجب نگاه می کردی.اومدیم خونه وسایلمون رو تا شب جمع کردم با بابا چمدون رو بستیم تا فردا صبح زود بریم مشهد
26 مهر 1391