احوالات دخملی
شنبه:ظهر که بیدار شدی بازت گذاشتم کلی بازی کردی.دوست داشتی مدام باهات بازی کنم و حرف بزنم.با هم فیلم دیدیم و خوابیدی.چند روز بود یبوست داشتی که بر طرف شد.البته عمه طبابت کرد و جواب داد.غروب که شد مدام غر زدی همش می خواستی بغلم باشی و بازی کنی و دوست داشتی راه ببرمت.تا می ذاشتمت زمین کلی گریه می کردی.شب مامانی با بابا اومدن خونمون.بابا سر درد عجیبی داشت خوابید.حالش خیلی بد بود.مامانی تو رو نگه داشت که غر نزنی ولی تو من رو می خواستی.منم یا بغلت می کردم یا روی پام می خوابوندمت تا بخوابی.تا نصفه شب هم بیدار بودی و بازی می کردی.دوست دارم عشق من. یکشنبه:امروز صبح بابا با مامانی رفتن.قرار بود ما هم بریم که بابا گفت ظهر میان با مامانی دنبالمون.حال...