سارا سارا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

دخمل کوچولو

دو ماهگیت مبارک

گل من با کمی تاخیر این پست رو برات گذاشتم.چه زود گذشت.تو در برابر چشمهایم قد می کشی و بزرگ می شی و من در باور خود قدر می دانم تمام این لحظه های در گذر را ولی چه خوش بینانه نگاه می کنم.بزرگ می شی علاقه مان هم نسبت به هم بزرگ می شود ولی زمان با هم بودنمان کمتر وکمتر می شود.دوست دارم تا ابد برایم باقی بمانی و در کنارم.می دانم روزی شاید ساعتها در کنارم نباشی و من از اندوه این فکر که ساعتی تو را نبینم بغضی در گلویم فریادم را خاموش می کندو چشمانم به اشک می نشاند .بهار زندگیم در بهار امدی.همیشه لبانت مانند گلهای بهاری خندان  دلت لبریز از شادی .دوستت دارم.نمی توان گفت چقدر ولی این را با ذره ذره وجودم حس می کنم سارای من.دو ماهگیت مبارک.امیدوارم ...
21 آذر 1391

خاطرات دخترم

عزیز دل مامان سلام چند وقتیه ماشالا از بس شیطون شدی نمی ذاری من بیام و برات چیزی بنویسم. چهارشنبه:گل من زیاد چیزی یادم نمیاد فقط شب یکی از فامیلای بابا که میشد نوه عموی مامانی زنگ زد گفت می خوان بیان خونمون برای فردا شب پنجشنبه:گل من بابا رفت لامروز دنبال هود و سینک برای خونه و منم مشغول جمع کردن اثاث ها هستم و تو هم که مدام بغل می خوای از وقتی که مریض شدی بهونه گیر شدی امروز کلی گریه کردیشب بابا با مامانی اومدن خونمون و بعد از اون مهمونا اومدن برای دخترم دو دست لباس بافت اوردن.خانم و اقای خوبی بودن همسن من و بابا.جالب بود.شب مامانی خونه ما موند جمعه: رفتیم ناهار خونه عمه نفیسه.بعد از ظهر مامانی رو رسوندیم خونشون و برگشتیم خونه.یه روز ...
16 آذر 1391

روزانه دخمل مامان

گل دخملم سلام.نفس طلام خیلی وقته وقت نکردم بیام و برات بنویسم.الان از روزایی که با هم گذروندیم مینویسم سه شنبه:چیزی ازش یادم نمیاد فقط یادمه بابا اومد گفت کاراتون رو بکنید شما رو ببرم قم که گفتم نمی خواد فردا شب بریم چهار شنبه:رفتیم قم به خاطر همین به شب علی اصغر نرسیدیم کلی حالم گرفته شد.تو قم همه قربون صدقهات میرفتن.تو هم که برای همه می خندیدی و بغلشون می رفتی پنجشنبه:تو رو پیش مامان سادات جون گذاشتم و رفتیم بابابا بیرون.وقتی اومدم خونه انگار هزار سال بود ندیده بودمت تو هم سفت به من چسبیده بودی قربونت برم دلم برات یه ذره شده بود.شب با مامان سادات جون رفتیم هیئت.بابا و بابا داوود جون هم بودناز اونجا اومدیم خاله سحر جون رو برداشتیم رفت...
7 آذر 1391