سارا سارا ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

دخمل کوچولو

خاطرات دخترم

1391/9/16 11:45
نویسنده : مامانی
127 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دل مامان سلام چند وقتیه ماشالا از بس شیطون شدی نمی ذاری من بیام و برات چیزی بنویسم.

چهارشنبه:گل من زیاد چیزی یادم نمیاد فقط شب یکی از فامیلای بابا که میشد نوه عموی مامانی زنگ زد گفت می خوان بیان خونمون برای فردا شب

پنجشنبه:گل من بابا رفت لامروز دنبال هود و سینک برای خونه و منم مشغول جمع کردن اثاث ها هستم و تو هم که مدام بغل می خوای از وقتی که مریض شدی بهونه گیر شدی امروز کلی گریه کردیشب بابا با مامانی اومدن خونمون و بعد از اون مهمونا اومدن برای دخترم دو دست لباس بافت اوردن.خانم و اقای خوبی بودن همسن من و بابا.جالب بود.شب مامانی خونه ما موند

جمعه: رفتیم ناهار خونه عمه نفیسه.بعد از ظهر مامانی رو رسوندیم خونشون و برگشتیم خونه.یه روز پر مشغله بود.شب بابابا رفتیم زیتون یه چرخ زدیم اومدیم

شنبه و یکشنبه و دوشنبه:مشغول جمع کردن اثاث بودیم.تو گلم مدام قلت میزنی پشت سر هم و من نمی تونم کاری بکنم.باید مواظبت باشم.تلفن رو که دست من می بینی تمام حواست میره به تلفن و انقدر صدا می کنی تا بذارم روی ایفون وقتی می ذارم روی ایفون دیگه ساکت با دقت گوش می کنی و وقتی به مامان سادات جون می گم کاری نداری سارا نمی خواد صحبت کنه شروع می کنی به حرف زدن و اواز خوندن.قربون ناز و ادات برم مامان که اینقدر شیرینی

سه شنبه:روز خیلی خیلی خوبی بود و کلی بهمون خوش گذشت.خاله مهشید جون و خاله الهه جون اومدن خونمون.خاله الهه برات یه پیرهن خوشگل اورد.شبم اقا مهدی همسر خاله الهه رو دعوت کردیم بیاد.بعد خاله مهشید رو بردیم رسوندیم خونشون.خاله الهه مدام تو رو می خوابوند و تو کل روز زرو خوابیدی بهت می گفتن اقا ناصر می گفتن خیلی شبیه بابا هستی.هر چی هستین تو و بابایی عشق منین.دوستون دارم

چهار شنبه:لباسای دخملی رو شستم یاد گرفتی وقتی بغلت می کنم کمر من رو می خارونی انقدر که کمرم رو زخم کردی.مدامم امروز من رو می خواستی تا صدای من رو میشنیدی گریه می کردی.تا بیام پیشت.صورتم رو که به صورتت می چسبونم کلی خوشت میاد چشمات رو می بندی ناز می کنی و می خندی.عاشقتم شیرین من مامانی هم رفت مشهد.کلی تو هفته با مامان سادات جون خلاله سحر جون بابا داوود جون و دایی هادی جون و زندایی جون حرف میزنی.دایی هادی جون چند بار زنگ زده و تو گریه می کردی و دست و پا میزدی می خواستی بری بغل دایی جون که گفتم مامان دایی اینجا نیست و تو که تلفن رو میدیدی اروم میشدی.بابا بهت امشب یاد داد تا وقتی روی شکمت افتادی بتونی خودت رو جلو بکشی و تو تمام سعیت رو می کردی قر بونت برم باهوش مامان که سریع همه چی رو یاد می گیری

خاله سحر جونم کارش شده هر شب میاد به وبت سر میزنه و قربون صدقه ات میره.دوست دارم ععععععععععععششششششششششششششششقققققققققمممممممممممممممممم بببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببوووووووووووووووووووووووووووسسسسسسسسسسسسس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله مریم(مامان حسام کوچولو)
16 آذر 91 13:17
ای کاش نزدیکت بودم و می مدم کمکت. می دونم که به سختی داری اسباب کشی می کنی اما
خسسسسسسسسسسسسته نباشی


قربونت برم مریم جون لطف داری عزیز همین که به یادمی ممنونتم