سارا سارا ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه سن داره

دخمل کوچولو

روزانه دخملی

1391/8/27 16:09
نویسنده : مامانی
155 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه:بعد از ظهر زنعمو بابا و سپیده جون اومدن خونمون.کمک من ترشی درست کردن.یه کم خونه رو تمیز کردم اخه این روزا خیلی شیطون شدی و نمی ذاری من کاری بکنم.

یکشنبه:صبح که بیدار شدی لباسات رو عوض کردم و موهات روبستم.مامان سادات و خاله سحر اومدن خونمون.وقتی خاله از در اومد تو تو از بالا سر نگاه می کردی به خاله وچشمات رو گرد می کردی.خاله عاشق این نگاته.مامانی همم بعد از ظهر اومد خونمون سر زد و رفت.مامان سادات کلی از کارامون رو کرد.و ترشی و شور برامون گذاشت.تو کلی دلبری می کردی دستا و کمرت رو بالا می گرفتی و غر میزدی تا بغلت کنن.سرفه های الکی میزدی تا مامان سادات بغلت کنه و راه ببرتتوقتی قربون صدقهات میرفتن تو تند تند جیغ میزدی و حرف میزدی و با صدا می خندیدی.خاله سیحر که چادر سر می کرد میرفت تا دم در ورودی تو نگاش میکردی و وقتی میدیدی داره میره گریه می کردی.خاله که برمی گشت می خندیدی.خاله جرات نداشت از سرویس بهداشتی به خاطر این کار تو استفاده کنه اخه سرویس بهداشتی دم در هست.مدام می خواستی بغل باشی و حسابی بغلی شدی.خاله بات گیره و تل خرید دست خاله جون درد نکنه.وبرات لباس علی اصغر اوردن تا برای محرم بپوشی و علی اصغر شی.

دوشنبه:خاله سحر و مامتان سادات کارامون رو کردن.دستشون درد نکنه و بعد رفتیم زیتون چرخیدیم.اسانسور خراب بود خاله جون بیچاره به سختی کالاسکه تو رو از پله ها برات اورد پایین

سه شنبه:صبح خاله سحر و مامان سادات رفتن تو بیدار شدی و دوباره خوابیدی منم کنارت دراز کشیدم فیلم دیدم و خوابیدم.هوا خیلی ابر بود و بارون شدیدی می اومد بابا از شرکت تا خونه 5 ساعت به خاطر بارون و ترافیک تو راه بود وقتی اومد خیلی خسته بود ولی نخوابید گفت می خواد با دخترش بازی کنه.

چهارشنبه:با صدای تلفن بیدار شدیم عمه بود گفت داره میره باشگاه.ماهم کارامون رو کردیم رفتیم تو مجذوب والیبال شده بودی.راستی از وقتی مامان سادات و خاله رفتن تو خیلی بغلی شده بودی و من رو اذیت می کردی.با عمه رفتیم دنبال امیر حسین تو غر میزدی ولی همین که امیر رو میدیدی می خندیدی.عمه ناهار برامون خرید رفتیم خونه عمه ناهار خوردیم.تو با بازی بچه ها می خندیدی و شاد بودی.من رفتم ارایشگاه و بعد تو رو از خونه عمه برداشتم اومدیم خونه.شب شده بود نیم ساعت بعد برقا رفت من کلی ترسیده بودم چون خونه عمه که رفته بودم به خاطر اینکه همسایه ها کفشام رو توی راه پله ها انداخته بودن یادم رفت در رو قفل کنم.تو هم غر میزدی به عمه زنگ زدم اومد دنبالمون رفتیم خونه عمه تا بابا اومد دنبالمون اومدیم خونه.

پنجشنبه:صبح برات نوبت دکتر گرفتم.اب رو قطع کرده بودن چون لوله ترکیده بود.ساعت 12 بردیمت دکتر و 12:30 رسیدیم رفتیم تو.دکتر گفت اوضاعت این هفته بهتره.وزنت گلم 6300 شده بود.قدت67و دور سرت 40.7 شده بود و گفت بقیه مشکلاتت رفع شده و گفت خیلی این ماه تلاش کردی.و برات سرلاک هم تجویز کرداونم از نوع برنجی.می خواستم سوار ماشین بابا بشم تو هم بغلم بودی که افتادم توی یه چاله و پلای راستم کامل رفت توی چاله بغل جوی که به خاطر کوچیکی چاله ندیدمشفقط تو رو محکم تو بغلم گرفتم و نشستم.خدا هم به من و هم به تو رحم کرد که چیزیمون نشد و به خیر گذشت.اومدیم خونه اب هنوز قطع بود و سایلمون رو جمع کردیم رفتیم خونه مامانی بابا با مامانی رفتن واوان ومن وتو خونه بودیم.تو برای اولین بار سرلاک رو خوردی ولی مدام غر میزدی به زور ارومت کردم.شب سر شام تو نم دادی به من و ما اومدیم خونه

جمعه:بابابا خونه بودیم تا کارای خونه رو سرو سامون بدیم  تو مدام گریه می کردی  و من رو می خواستی بابا داشت درس می خوند.و من کارای خونه رو می کردم.فریده جون دختر عموت زنگ زد و اومد خونمون و پشت سرش عمه ترلان اومد عمه بابااینجا بودن و من کارا رو می کردم تو کلی دلبری کردی وقتی همه با هم حرف میزدیم و تو وسط بودی و بهت توجه نداشتیم شروع کردی به جیغ و داد.برای فریده هم کلی با صدا خندیدی.

شب هم همه رفتیم هیئت.و بعد ما رفتیم هیئت ائمه اطهار .تو توی هیئت اول خواب بودی ولی با روضه اقا شروع کردی به سر و صدا کردن و بلند بلند اواز می خوندی.بعد از هیئت هم به من می گفتن دختر کوچولوتون غذا می خوره گفتم نه به جاش بهت یه بستنی زمستونی دادن گفتن مامانش بخوره شیرش رو بچه بخورهبعد اومدیم خونه تا ساعت 2 من نگهت داشتم تا 2:30 هم بابا جون تا خوابیدی.

شنبه:امروز صبح بیدار شده بودی ولی صدات در نمیومد.اومدم بغلت کردم عوضت کردم و بهت سرلاک دادم به زور خوردی  وبعد گریه می کردی.بلند بلند حرف میزدی جات رو عوض کردم و شیر خوردی خوابیدی.الان از خواب بیدار شدی می خوام حریر بادوم بدم بخوری.اغون این روزا زیاد می گی.و مدام می چر خی و پاهات رو وقتی ذوق زده میشی می کوبی زمین.انقدر محکم که فکر می کنم درد می گیره.دیروز طوری پشت هم قلت خوردی که من و بابا شگفت زده شدیم.چند دور که از وسط فرش رسیدی سر فرش و دوباره می خواستی قلت بزنی ولی من جلوت نشسته بودم و نمی تونستی.عروسکات رو قشنگ با دستت می گیری مسی خوریشون.الانم به پشت قلتیدی و منتظ کمکی چون دستت زیر تنت گیر کرده.دوست دارم عشق مامان.ببببببوووووووووووووووسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)