احوالات دخملی در ماه رمضان
سلام جیگر مامان.عسلم الان که مینویسم خوابوندمت خدا کنه بیدار نشی گریه کنی امشب کلی بی قراری کردی.عزیز دلم از دوشنبه هفته پیش شروع میکنم.
دوشنبه:تا ظهر خواب بودیم بیدار شدیم سریع رفتیم درمانگاه تا مامانبره دکتر وقتی اومدیم کارا رو کردیم بعد از ظهر همسایه بغلی برامون اش اورد میگفت برای تو خوبه.
سه شنبه:صبح با عمه نفیسه رفتیم خونه مامانی.مامانی کلی تحویلت گرفت چون خیلی دوست داره.مامانی برای افطار مهمون داشت حسن عموی بابا ما عمه عمو جواد اینا هم اومدن.موقع برگشت مامانی کلی غذا داد اوردیم
چهار شنبه:بابا مرخصی بود تا من رو ببره سونو.صبح یک سری رفتیم چرخیدیم اومدیم خونه.بعد از ظهر رفتیم.گل من کلی گشنه بودی اخه دیگه شیشه نمی خوری.
پنجشنبه:مامان سادات بابایی دایی و زندایی و خاله سحر و شوهرش اومدن افطاری خونمون.مامان سادات بردت حمام.کلا خواب بودی هر کار کردیم بیدار نشدی.خیلی ناراحت شدن.مامان سادات برات یه عروسک خرید.خیلی نازه.
جمعه:عمه بابا پسر عمه بابا و خانمش و پسرشون علی خونه ما بودن برای افطاری .راستی سپیده جونم بود.علی کوچولو هر چی می خورد می خواست به تو هم بده.
شنبه:افطاری خونه عمو جواد دعوت بودیم.زود رفتیم. دیر وقت برگشتیم تو مدام غر می زدی و بهانه می گرفتی.عمه اومد اینجا و زود رفتن.الانم به زور خوابوندمت خوابای رنگی ببینی گل من.
یکشنبه هم خونه عموی بابا افطار دعوتیم.دوست دارم عشق من بوووووووووووووووووووووووووووووووسسسسسسسسسسسسس