سارا سارا ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

دخمل کوچولو

شیرین کاری دخملی

عزیز دلم سلام امشب رفته بودیم با بابا بیرون تا برای گل دخترم کالسکه عروسک بخریم چون امروز خونه نیکا جون کلی با کالسکه عروسکش بازی کردی وقتی برات خریدیم کلی ذوق کردی وتا الان داری بازی می کنی برات دستکش جوراب شلواری و دو جفت جورابم خریدیم که تو عاشق دستکشات شدی و هی می دی به بابا که دستت کنه الانم دستته چون انگشتاش به هم متصله به زور عروسکو اسباب بازیات رو می گیری الانم ایستادی بغل دست من و صفحه مونیتور رو نگاه میکنی تا ببینی چه اتفاقی می افته .یاد گرفتی میگی عکس که حرف س خیلی واضح ولی ریز شنیده میشه و با تیپای مختلف عکس میگیری.صدای مرغ و خروسم یاد گرفتی.تاب تابعبای رو هم میگی تا تا ابا وانقدر میگی تا سوار تاب بشی.یه دفعه تو خونه تلفن به دست ...
27 آذر 1392

اولین مسواک

عزیز دردونه مامان سلام.گل من امشب اجازه دادی تا اولین مسواک زندگیت رو به دندونای خوشگلت بزنیم.بیشتر دوست داشتی بابا برات مسواک بزنه.گل من الان شاید 4 -5 دقیقه از اتمام مسواک زدنت گذشته.دختر قشنگم یاد گرفتی الکی گریه میکنی یه دستت رو روی یکی از چشمات میذاری و بعد صدای گریه در میاری.وقتی می خوای بشینیم پیشت میزنی روی زمین یا مبل و با سر اشاره می کنی که بشین.اسمت رو هم میگی دا.وقتی بهت میگم قشنگ مامان کیه میگی من.تو رو هم خوب میگی.وقتی میگم یک میگی دو میگم سه میگی دار میگم پنج میگی شیس وقتی میگم هفت میگی د ووقتی میگم نه میگی ده یک=اک دو=دو سه=اااااااااااا چهار=دار پنج=ممم شش=شسیس هفت=دددد هشت=ددددد نه=نه ده=ده من و مامان س...
19 آذر 1392

روزانه های عشقم

عزیز دل مامان سلام.این روزا خیلی دختر شیطونی شدی  گل نازم برای کارشناسی ارشد ثبت نام کرده بودم ولی تو نمی ذاری مامان درس بخونه و پشیمون شدم و کتابا رو کنار گذاشتم.چند وقتی بود مریض بودی از این ویروس جدیدا گرفته بودی.مدام با عروسکات بازی می کنی و میگی نی نی عشق مامان خیلی دلنم می خواد هر روز از تو گل ناز زندگیم بنویسم ولی فرصت نمی کنم.شبای محرم که می رفتیم هیئت تو عادت کرده بودی و می گفتی دد و ما هر شب و هر روز قضیه دد رو داریم.لباسای عروسکات رو در میاری و می گی د یعنی در اومد و من باید بشینم و باهات عروسک بازی کنم.مامان سادات برات یه چادر کوچولو دوخته که خیلی باهاش ناز میشی.وقتی رفته بودیم هیئت تو چادرت رو سر کردی و تسبیح مامانی رو گرفت...
27 آبان 1392

روزانه دخملی

عسل طلای مامان سلام خوبی گلم.چند وقتیه که هیچی برات ننوشتم یعنی انقدر سرم با تو گلم شلوغه که وقت هیچ کاری رو ندارم.عسلم برات بگم که هفته پیش مریض بودی و تب خیلی بالایی داشتی از دیروزم سرفه و عطسه رو شروع کردی.گل بهارم ماشالا این روزا خیلی شیرین زبون و شیون شدی برات بگم که شب عید غدیر رفتیم خونه مامانی و صبح روز عید رفتیم قم ناهار رفتیم خونه دایی محمد من چون مامان سادات و خونوادش سادات هستن رفتیم دیدنشون.عزیز دلم یه پیرهن تنت کرده بودم که خیلی دوسش داشتی و هر کاری کردم در نیاوردی.من و بابا رفتیمجمکران و نذر خوب شدن گل دخترم شیرینی دادیم.وقتی از جمکران اومدم کلی بغلت کردم و بوست کردم دلم برات تنگ شده بود تو هم سفت من رو گرفته بودی و به سبک...
4 آبان 1392