سارا سارا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

دخمل کوچولو

جمعه دخملی

عسل مامان سلام.جمعه که دیروز بود صبح زود بیدار شدیم کارای دخملمم کردم رفتیم دعای ندبه که عمو حاج علی هر سال تو مسجد ابوذر به مناسبت سالگرد اقا میگیرن.اونجا کلی بازی کردی با امیر رضا .کلا بغل همه میرفتی و با حرفات دلبری میکردی.بعد رفتیم بهشت زهرا.شما با احتیاط راه میرفتی که پا روی قبرها نذاری ولی وقتی جا نبود میرفتی روی قبرها .عمه نفیسه هم با ما اومده بود همش میرفتی بغل عمه وکلی تو ماشین رقصیدی.اومدیم خونه قرار بود بریم سریع قم که به خاطر مسئله ای که پیش اومد نشد زود بریم وساعت 6 بعد از ظهر رفتیم و رفتیم جشن عقد غزاله دختر خاله من.تو کلابغل خاله سحر بودی و هر کاری می خواستی بکنی می گفتی خاله.وقتی برگشتیم تو راه گریه می کردی و خاله سحررو می خو...
5 مهر 1393

پنجشنبه دخملی

عزیزم سلام.امروز صبح با نشاط بیدار شدی دیشب پیش من خوابیدی.گل نازم صبحونه سوپ خواستی خوردی.بعد کارامون رو کردیم رفتیم برای دخترم وسایل مهدش رو خریدیم.اومدیم خونه.غروب رفتیم مسجد ائمه اطهار که اقا اونجا پیش نماز بودن برای اقا هجدهمین سالگرد فوتشون رو گرفتن.از اونجا رفتیم هیئت یامچی ها شما تا هیئت خواب بودی.وسطای مجلس بود بیدار شدی بغل هیچ کس نمیرفتی.شام هم جوجه بود که نخوردی فقط چند قاشق برنج سفید خوردی.امروز سالروز شهادت امام جواد(ع)بود.تلویزیون میدیدیم هی میپرسیدی اینا ناراحتن بابا میگفت بله همه ناراحتن من و مامان هم ناراحتیم چون تلویزیون مداحی نشون میداد.امروز بابا بهت یاد داده یود که با همه باید دوست باشی هی میپرسیدی با من دوستین و ما هم ...
4 مهر 1393

2مهر دختری

عسل مامان سلام .امروز صبح که از خواب بیدار شدی همش گریه می کردی نمیدونستم چی کار کنم صبحونم نخوردی.بهانه میاوردی وقتی می خواستی بغلت کنم میگفتی نه و وقتی کار داشتم بغل می خواستی.برات سوپ درست کردم با قلقلی که خیلی دوست داری .صبحونت رو برداشتم رفتیم پارک.سوار سر سره نشدی یه کم با وسایل بدن سازی بازی کردی و گفتی بریم بشینیم روی صندلی.یه کنم صبحونه خوردی.یه خانم مسن اومد نشست پیشمون و شروع کرد حرف زدن خانمه شیرازی بود.تو میگفتی انام حرف نزن و حوصلت سر رفت اومدی توی راه یه پیشی رو دنبال کردیم که رفت زیر ماشین قایم شد.اومدیم با خاله سحر کلی حرف زدی وبراش کلی شعر خوندی.مامان سادات که اومد باهات حرف بزنه سرت رو می ذاشتی زمین و جیغ میزدی بعد که رضای...
2 مهر 1393

عکسهایی از سارا جون

امیر حسین و مبینا کنار دریاچه ارومیه روی قسمتهایی که تبدیل به نمک شده سارا کنار دریاچه ارومیه روی نمکها سارا کنار رودی که از دریاچه مارمیشوی ارومیه میومد سارا در عروسی فریده دختر عموش سارا در عروسی خاله سحرش ...
2 مهر 1393

دلنوشته مامان

عزیز دلم خداوند مهربان را شاکرم به خاطر تمام موهبتهای الهی و از همه مهمتر برای وجود تو نازنینم.قشنگترینم با تمام وجودم با ذره ذره وجودم دوستت دارم وچه شیرین است داشتنت .شیرین زبانم هر روز هزاران شادی در وجودم شکفته میشودداز دیدن لبخندت نازنینم دختر شیرینم لبخندت دلم را گرم میکند کاش لایق باشم کاش باشم و باز لایق باشم تا برایت بهترین باشم بهترینم.دوستت دارم عزیز شیرینم.
1 مهر 1393

دلنوشته های مامان

عسل مامان سلام.این روزا سرمون حسابی گرم بود.اول عروسی فریده دختر عموت بود.دو روز بعد هفده شهریور عروسی خاله سحر بود. مهمونی دورهای این ماه خونه ما بود. تولد غزل هم جمعهای که گذشت بود.اما بگم از کارای شما گل نازم.عسلم قرارهاز شنبه هفته دیگه بری مهد قرانی.این روزا ماشالله از زبون کم نمیاری.حسابی من رو گول میزنی.الان که دارم مینویسم مداد برداشتی داشتی می کردی تو گوش من،کارات یه کم خطر ناک شده.عزیزم وقتی از دستت ناراحتم میگی انام(الهام)خنده کن ببینم.یا وقتی حالم بده میگی الاهی بمیرم البته خدا نکنه عسلم.وقتی خوراکی بهت میدم میگی ممنون مرسی تعارف ندارم من خوردم عام کن.عاشق روشن و خاموش کردن برقایی.خاموشی وقتی میزنیم میگیم بابا برقی اومده لامپا رو ...
1 مهر 1393