سلام دخملی مامان .خوبی قشنگم؟این روزا حالت چطوره؟ چهارشنبه بعد از ظهر تصمیم گرفتم جدول حل کنم .دراز کشیده بودم و جدول حل می کردم که زنگ خونه رو زدند. عمه نفیسه و سپیده جون و مبینا بودند.بعد امیر حسین و معصومه خانمو محمد امین اومدندو بعد زن عموی بابایی.زن عمو جون اش اورده بود خوردیم.قرار بود برم ازمایشگاه و جواب ازمایش رو بگیرم بریم دکتر.بابا زنگ زد که نمی تونه به موقع برسه گفت خودت بروازمایشگاه منم میام اونجا.معصومه خانوم من رو برد ازمایشگاه.جواب رو گرفتم .داشتم تلفنی با بابا صحبت میکردم که گوشیم خاموش شد مثل همیشه .با تلفن کارتی زنگ زدم به بابا و گفتم که توی پارکم .بابا اومد اونجا رفتیم دکتر خدا رو شکر دیابت نداشتم ولی کم خونی شدید گر...