سارا سارا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

دخمل کوچولو

دعای من و نی نی

نی نی قشنگم بیا با هم دعا کنیم که خدا به همه مامان وباباهای خوب که نی نی می خوان نی نی بده.به صمیمی ترین دوست مامان که دلش خیلی نی نی می خواد و خیلی ناراحته نی نی های سالم بده.امین ...
27 فروردين 1391

اولین چیزی که برای نینی خریده شد

گل من اولین چیزی که برات خریده شد خاله سحر خرید .یه روز خاله سحر برات جورابای کوچولوی صورتی خرید.اون موقع معلوم نبود دختری یا پسر وقتی به خاله گفتم چرا صورتی خریدی؟ گفت :روش عکس اقا خرسه رو داره اگر پسربود اگرم دختر بود که صورتیه .تازه خاله برات کفشای گاوی و 2 تا تابلوی اتاقتم خرید. خاله جونم دستت درد نکنه (نی نی) ...
27 فروردين 1391

پندانه

می گویند یک فرد برای خوش بودن واقعی در این جهان تنها سه چیز نیاز دارد کسی را برای دوست داشتن کاری را برای انجام دادن وچیزی را برای ارزو کردن ...
27 فروردين 1391

فاطمه گلی برای نی نی کار دستی درست می کنه

گل من امروز زن عمو سمیه زنگ زد گفت فاطمه جون برات کاردستی درست کرده و گفت سری هست و نمی تونه بگه چیه من که خیلی دوست دارم بدونم چیه؟تازه فاطمه گلی هی از مامانش میپرسه پس کی دختر عموم به دنیا میادو فقط دعاش اینه که 23 خرداد روز تولد خودش به دنیا بیای.به نظر من که جالب میشه اخه فاطمه بچه اوله و تو هم بچه اول     فاطمه اولین خونش اینجا بوده همین جایی که اولین خونه تو هست   اتاقاتونم یه جا بوده     ماه تولدتونم که قراره یکی باشه   فقط میمونه روز تولدتون    اگه یکی بشه میشین 2 تا دختر عموی مشابه با 10 سال اختلاف سن ...
27 فروردين 1391

مامان مریض میشه

گل مامان سلام دیشب مامان خیلی ترسید.پهلوم شدیدا درد گرفت.احساس کردم نمی تونم نفس بکشم.بابا با عمه صحبت کرد. عمه می گفت شاید نی نی داره به دنیا میاد. خودم دعا می کردم این جور نباشه. حسابی ترسیده بودم ولی یه کم بعد بهتر شدم .با مامان جون که صحبت کردم گفت نینی اذیت شده به خاطر همین اینجوری اعتراض کرده.اخه چند روز مامان مدام کار می کرد.تازه دیروزم تا بابایی بیاد خونه همه خونه رو تمیز کرد. بابایی هم صبح که بیدار شده بود چشمش ورم کرده بود و قرمز شده بود. نمیدونم چرا ؟الانم خبر ندارم بهتر شده یا نه؟ ...
27 فروردين 1391

مامان جواب ازمایش رو گرفت

سلام دخملی مامان .خوبی قشنگم؟این روزا حالت چطوره؟ چهارشنبه بعد از ظهر تصمیم گرفتم جدول حل کنم .دراز کشیده بودم و جدول حل می کردم که زنگ خونه رو زدند. عمه نفیسه و سپیده جون و مبینا بودند.بعد امیر حسین و معصومه خانمو محمد امین اومدندو بعد زن عموی بابایی.زن عمو جون اش اورده بود خوردیم.قرار بود برم ازمایشگاه و جواب ازمایش رو بگیرم بریم دکتر.بابا زنگ زد که نمی تونه به موقع برسه گفت خودت بروازمایشگاه منم میام اونجا.معصومه خانوم من رو برد ازمایشگاه.جواب رو گرفتم .داشتم تلفنی با بابا صحبت میکردم که گوشیم خاموش شد مثل همیشه .با تلفن کارتی زنگ زدم به بابا و گفتم که توی پارکم .بابا اومد اونجا رفتیم دکتر خدا رو شکر دیابت نداشتم ولی کم خونی شدید گر...
26 فروردين 1391